سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بریده ای از من او - رضا امیر خانی - تفکر آسمانی
  • آشوب ( چهارشنبه 86/2/5 :: ساعت 10:8 عصر)

    چه می گفتم ؟

    گذر خدا !

    عاقبت پای من هم یک روز به آن اتاق مثلثی رسید

    اتفاق بود . اتفاق – هم که به تر می دانید – اتفاق است ، خبر نمی کند ...

    همان روز رفتم گذر خدا ، نرده ی آهنی را باز کردم ، به سنگ های خاکستری تیشه خورده نگاهی انداختم ، دست راستم را روی قسمت چپ سینه ام گذاشتم ،

    گفتم : یا علی مددی !

    سرم را خم کردم و از در کوتاه داخل شدم  . کنار محراب رفتم ، لوموند را پهن کردم ، دو رکعت نماز خواندم و رفتم به اتاق مثلثی ، برای اعتراف به کشیش ...

    زانو زدم و خیره شدم در نور شمع .

    برای خودم ، از خودم و در خودم می ترسیدم .

    سعی کردم برای خدا ، از خدا و در خدا بترسم .

    سعی کردم و ترسیدم

    کشیش - با صدایی زنگ دار – گفت :

    و اما من جاء ک یسعی ، و هو یخشی ، فانت عنه تلهی !

    هنوز گیج بودم که چرا کشیش این گونه سخن می گوید

    دیده بودم کسانی که برای اعتراف می آیند ، ابتدا به تلقین کشیش می گویند :

    Mea culpa , mea culpa , mea maxima culpa

    می خواستم به کشیش بگویم که نمی توانم روان صحبت کنم . می خواستم بگویم که فرانسه را درست بلد نیستم

    اما عربی فصح او را که شنیدم پشیمان شدم

    من نه به تلقین او ، بل برای خدای خودم ، با همان لحن کشیش ، گفتم :

    یا رب ! فکیف لی ؟ و انا عبدک الضعیف الذلیل الحقیر المسکین المستکین ...

    بعد می خواستم بگویم که من مسیحی نیستم ، پس از مسیح برایم نگو .

    نگو رحم کنید تا مسیح به شما ...

    فکرم را برید

    با آن صدای زنگ دار ، به عربی فصح و نه به فرانسوی ، گفت :

    قال رسول الله صلی الله علیه و آله  :

    ارحم ترحم !

    لحظه ای شک کردم که نکند این جا فرانسه نباشد ، مسجد قندی خودمان باشد یا جایی در سعودی یا ...

    اما این جا گذر خدا بود

    گذر خدا می توانست در همه جا باشد

    نمی دانستم چه برایش بگویم ، اما دلم گرفته بود

    دوست داشتم برای کسی از خودم بگویم

    از این که مثل یک حیوان بی دست و پا ...

    برای کسی از خودم بگویم که چقدر سفیه و نارس بوده ام

     مثل میوه ی کال – که باید به زور بکنندش – و نه مثل میوه ی رسیده –

    که حکما هر وقت رسید ، خودش می افتد

    هنوز صورت کشیش را ندیده بودم . نمی توانستم بر گردم

     برای همین زل زدم به شمع و همه چیز را برایش اعتراف کردم

    از اول تا آخر :

    از فصل یک من . سال هزار و سیصد دوازده شمسی . یک خیابان که با سه خیز می شد از یک طرف به طرف دیگرش جست ... تا یا علی مددی !

    فصل من او ، فصل آخر . همه را برایش گفتم . به زبان مادری و بدون تصنع

     زار می زدم . به زبان مادری و بدون تصنع . همه را برایش گفتم  

    کشیش ساکت گوش می کرد

     وقتی حرف هایم تمام شد ، با آن صدای مردانه و زنگ دار گفت :

    آدم راست گو حکما راست می گوید

    آدم درست کار ، حکما درست کار می کند

     یا علی مددی !

    برگشتم و کشیش را نگاه کردم

     از پنجره ی کوچک ، قبای سیاه و لباده ی سفیدش معلوم بود ، اما صورتش ؛صورتش صورت درویش مصطفا بود . فقط موها و ریش هایش را کوتاه کرده بود . تازه فهمیدم که صدایش هم صدای درویش مصطفا است ؛ آرام و زنگ دار . او هم فهمید . دستش را تو آورد . به انگشترش نگاه کردم . عقیق بود

     پای رکاب انگشتر حکاکی کرده بودند :

    محمد ( س )  اللهم صل علی محمد و آل محمد ...

    بعد درویش مصطفا یا همان کشیش – شما که به تر می دانید ، چندان توفیری هم ندارد – به لهجه ی فرانسوی به من گفت :

    شما که به تر می دانید ، ما این جا به ازای اعمال مردم از آن ها پول می گیریم . به ازای هر کار بد فلان قدر فرانک و بهمان قدر سانتیم . تمام اعترافات شما را گوش کردم ، دستتان را جلو بیاورید .

    به خیالم می خواهد صورت حساب من را بدهد . دستم را از داخل پنجره ی کوچک ، جلو بردم  گوشت روی دستم داغ شد

     کشیش دست مرا بوسیده بود

     بعد دستم پر شد از فرانک و سانتیم . از من معذرت خواست که در صندوق اعانه بیش تر از این پول نداشته . گفت :

    شما مثل بچه هایید ...

    نفهمیدم یعنی مثل بچه ها بی عقل ، یا مثل بچه ها پاک ، یا هر دو ، یا هیچ کدام .

    دستم را مشت کردم  تا پول ها بیرون نریزد . از اتاق مثلثی که بیرون آمدم ، صدای درویش مصطفا هم راه صدای ارگ از گوش راستم داخل شد که :

    عدل این است ...

    عدل را نشانم داد . دو دستی گرفته بودش

     عدل انگار آب بود . می خواست که در کف دستانش نگه دارد ؛ طوری که یک قطره اش هم زمین  نریزد

     عدل را نشانم داد

    یک چیز مطبوع ، مهیب ، خوش بو ، معطر ، لطیف ، نرم ، خشن ، زیبا ، کوچولو ، عظیم ، دوست داشتنی ، ترس ناک . نمی شود نوشت . گفت :

    عدل این است ...

     اگر از بدکار پول می گیرند ، حکما به نیکوکار ، بایستی پول بدهند ...

    یا علی مددی !  

     





    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    یا مقلب ، قلب من در دست توست ...
    او - من
    السلام علیک یا عین الحیوه ...
    سبک جدیدی از زنده گی ...
    سبک جدیدی از زنده گی ...
    سبک جدیدی از زنده گی ...
    بابا ...
    [عناوین آرشیوشده]