سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهار 1386 - تفکر آسمانی
  • آشوب ( سه شنبه 86/2/25 :: ساعت 6:50 عصر)

    دست عشق از دامن دل دور باد !

    می توان آیا به دل دستور داد ؟

    می توان آیا به دریا حکم کرد

    که دلت را یادی از ساحل مباد ؟

    موج را آیا توان فرمود : ایست !

     باد را فرمود : باید ایستاد ؟

    آن که دستور زبان عشق را

    بی گزاره در نهاد ما نهاد

    خوب می دانست تیغ تیز را

    در کف مستی نمی بایست داد

     

    قیصر امین پور




  • آشوب ( چهارشنبه 86/2/5 :: ساعت 10:8 عصر)

    چه می گفتم ؟

    گذر خدا !

    عاقبت پای من هم یک روز به آن اتاق مثلثی رسید

    اتفاق بود . اتفاق – هم که به تر می دانید – اتفاق است ، خبر نمی کند ...

    همان روز رفتم گذر خدا ، نرده ی آهنی را باز کردم ، به سنگ های خاکستری تیشه خورده نگاهی انداختم ، دست راستم را روی قسمت چپ سینه ام گذاشتم ،

    گفتم : یا علی مددی !

    سرم را خم کردم و از در کوتاه داخل شدم  . کنار محراب رفتم ، لوموند را پهن کردم ، دو رکعت نماز خواندم و رفتم به اتاق مثلثی ، برای اعتراف به کشیش ...

    زانو زدم و خیره شدم در نور شمع .

    برای خودم ، از خودم و در خودم می ترسیدم .

    سعی کردم برای خدا ، از خدا و در خدا بترسم .

    سعی کردم و ترسیدم

    کشیش - با صدایی زنگ دار – گفت :

    و اما من جاء ک یسعی ، و هو یخشی ، فانت عنه تلهی !

    هنوز گیج بودم که چرا کشیش این گونه سخن می گوید

    دیده بودم کسانی که برای اعتراف می آیند ، ابتدا به تلقین کشیش می گویند :

    Mea culpa , mea culpa , mea maxima culpa

    می خواستم به کشیش بگویم که نمی توانم روان صحبت کنم . می خواستم بگویم که فرانسه را درست بلد نیستم

    اما عربی فصح او را که شنیدم پشیمان شدم

    من نه به تلقین او ، بل برای خدای خودم ، با همان لحن کشیش ، گفتم :

    یا رب ! فکیف لی ؟ و انا عبدک الضعیف الذلیل الحقیر المسکین المستکین ...

    بعد می خواستم بگویم که من مسیحی نیستم ، پس از مسیح برایم نگو .

    نگو رحم کنید تا مسیح به شما ...

    فکرم را برید

    با آن صدای زنگ دار ، به عربی فصح و نه به فرانسوی ، گفت :

    قال رسول الله صلی الله علیه و آله  :

    ارحم ترحم !

    لحظه ای شک کردم که نکند این جا فرانسه نباشد ، مسجد قندی خودمان باشد یا جایی در سعودی یا ...

    اما این جا گذر خدا بود

    گذر خدا می توانست در همه جا باشد

    نمی دانستم چه برایش بگویم ، اما دلم گرفته بود

    دوست داشتم برای کسی از خودم بگویم

    از این که مثل یک حیوان بی دست و پا ...

    برای کسی از خودم بگویم که چقدر سفیه و نارس بوده ام

     مثل میوه ی کال – که باید به زور بکنندش – و نه مثل میوه ی رسیده –

    که حکما هر وقت رسید ، خودش می افتد

    هنوز صورت کشیش را ندیده بودم . نمی توانستم بر گردم

     برای همین زل زدم به شمع و همه چیز را برایش اعتراف کردم

    از اول تا آخر :

    از فصل یک من . سال هزار و سیصد دوازده شمسی . یک خیابان که با سه خیز می شد از یک طرف به طرف دیگرش جست ... تا یا علی مددی !

    فصل من او ، فصل آخر . همه را برایش گفتم . به زبان مادری و بدون تصنع

     زار می زدم . به زبان مادری و بدون تصنع . همه را برایش گفتم  

    کشیش ساکت گوش می کرد

     وقتی حرف هایم تمام شد ، با آن صدای مردانه و زنگ دار گفت :

    آدم راست گو حکما راست می گوید

    آدم درست کار ، حکما درست کار می کند

     یا علی مددی !

    برگشتم و کشیش را نگاه کردم

     از پنجره ی کوچک ، قبای سیاه و لباده ی سفیدش معلوم بود ، اما صورتش ؛صورتش صورت درویش مصطفا بود . فقط موها و ریش هایش را کوتاه کرده بود . تازه فهمیدم که صدایش هم صدای درویش مصطفا است ؛ آرام و زنگ دار . او هم فهمید . دستش را تو آورد . به انگشترش نگاه کردم . عقیق بود

     پای رکاب انگشتر حکاکی کرده بودند :

    محمد ( س )  اللهم صل علی محمد و آل محمد ...

    بعد درویش مصطفا یا همان کشیش – شما که به تر می دانید ، چندان توفیری هم ندارد – به لهجه ی فرانسوی به من گفت :

    شما که به تر می دانید ، ما این جا به ازای اعمال مردم از آن ها پول می گیریم . به ازای هر کار بد فلان قدر فرانک و بهمان قدر سانتیم . تمام اعترافات شما را گوش کردم ، دستتان را جلو بیاورید .

    به خیالم می خواهد صورت حساب من را بدهد . دستم را از داخل پنجره ی کوچک ، جلو بردم  گوشت روی دستم داغ شد

     کشیش دست مرا بوسیده بود

     بعد دستم پر شد از فرانک و سانتیم . از من معذرت خواست که در صندوق اعانه بیش تر از این پول نداشته . گفت :

    شما مثل بچه هایید ...

    نفهمیدم یعنی مثل بچه ها بی عقل ، یا مثل بچه ها پاک ، یا هر دو ، یا هیچ کدام .

    دستم را مشت کردم  تا پول ها بیرون نریزد . از اتاق مثلثی که بیرون آمدم ، صدای درویش مصطفا هم راه صدای ارگ از گوش راستم داخل شد که :

    عدل این است ...

    عدل را نشانم داد . دو دستی گرفته بودش

     عدل انگار آب بود . می خواست که در کف دستانش نگه دارد ؛ طوری که یک قطره اش هم زمین  نریزد

     عدل را نشانم داد

    یک چیز مطبوع ، مهیب ، خوش بو ، معطر ، لطیف ، نرم ، خشن ، زیبا ، کوچولو ، عظیم ، دوست داشتنی ، ترس ناک . نمی شود نوشت . گفت :

    عدل این است ...

     اگر از بدکار پول می گیرند ، حکما به نیکوکار ، بایستی پول بدهند ...

    یا علی مددی !  

     




  • آشوب ( چهارشنبه 86/1/29 :: ساعت 11:4 عصر)

    دم ظهر روی چار پایه نشسته بود و مدام به بچه ها می گفته :

     شما صدای گریه ی آقا را نمی شنوید ؟

    صدای گریه ی آقا عالم را گرفته

     بچه ها می گفته اند نه

     دوباره لختی بعد بغضش می گرفته و می گفته :

     صدای گریه ی آقا عالم را گرفته . اصلا نمی گذارد چیز دیگری بشنوم

     خلاصه بچه ها می گفتند اصلا حواسش پرت بوده . انگار چیزی نمی شنیده

    عاقبت بچه ها می بینند سقف زاغی لرز برداشته . سراسیمه بیرون می پرند ...

    تا به خودشان می آیند ، می بینند سقف پایین آمده . پیرمرد گیج بوده انگار

     زیر آوار می ماند ...

     

     

    شهر بیم است کزین حسن پر آشوب شود

    این قدر نیز نباید که کسی خوب شود

    در زمینی که به این کوکبه شاهی گذرد

    سر بسیار گدایان که لگد کوب شود

    طلبش گر بکشد نیز مبارک طلبی است

    طالبی را که کسی مثل تو مطلوب شود

    من خود این مطلب عالی زخدا می طلبم

    زین چه خوش تر که محب کشته ی محبوب شود ؟

     





    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    یا مقلب ، قلب من در دست توست ...
    او - من
    السلام علیک یا عین الحیوه ...
    سبک جدیدی از زنده گی ...
    سبک جدیدی از زنده گی ...
    سبک جدیدی از زنده گی ...
    بابا ...
    [عناوین آرشیوشده]